معنی در تصرف دشمن

حل جدول

در تصرف دشمن

نمایش نامه ویلیام ژیلت


تصرف

استملاک، تصاحب، تملک، ضبط، تسخیر، تسلط، چیرگی، نفوذ، اشغال

لغت نامه دهخدا

تصرف

تصرف. [ت َ ص َرْ رُ] (ع مص) دست در کاری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در کاری زدن. (آنندراج). || برگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دگرگون شدن روزگار بر کسی. || حیله و تقلب کردن در کاری. (از اقرب الموارد). || به اصطلاح تصرف آن است که مثلاً شاعری شعری منظوم ساخته و معنی مقصود را به لطافتی که می باید ادا نکرده، دیگری به قوت طبع دخلی در آن بکار بردو به تغییر الفاظ، معنی را لطیف سازد یا مصرع دیگر مناسب تر از مصرع اول موزون نماید مثال تغییر لفظ تصرف خان سراج المحققین است در دو شعر طاهر وحید. اول:
اعتبارات جهان رفته است پیش ازآمدن
نامها در وقت کندن از نگین افتاده است.
تصرف:
نامها در کندن، از چشم نگین افتاده است.
دوم:
مستحق را زین بخیلان چشم احسان داشتن
همچو خون کم کردن فصاد از رویین تن است.
لفظ «ریزش » بجای «احسان » تصرف است.
مثال تبدیل مصرع، قاسم مشهدی:
به دیر و کعبه میرقصند سرمستان آزادی
که روز جمعه بازی گاه طفلان است مکتبها.
شاه ناصرعلی مصرع اول را چنین گفته:
چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان.
تصرفی که شاه صفی در شعرآصفی نموده مثل ندارد، شعر این است:
می توانی که دهی اشک مرا حسن قبول.
شاه صفی بجای «می توانی » چشم دارم تصرف نمود. (از مطلعالسعدین بنقل آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || توجه و تملک و ضبط و قبض. (ناظم الاطباء):
آگاه نئی کزین تصرف
بر سود منم تو بر زیانی.
ناصرخسرو.
اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه). اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه).
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه گنجینه در این پرده هست.
نظامی.
و من متحیر بودم که به چه کیفیت این حال مرا میگیرند. خواجه فرمودند که من متصرفم، اگر میخواهم میدهم و اگر میخواهم می گیرم و این حال ترا به جذبه پیدا شده است. از آن جهت محل تصرف است و حالی که به متابعت سلوک می بود هر صاحب تصرفی آن را نمی تواند تصرف نمود. (انیس الطالبین بخاری ص 219). تا ملک از تصرف او به در رفت و بر آنان مقرر شد. (گلستان). برخی از بلاد از قبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند.
(بوستان).
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
که دل هر دو در تصرف اوست.
سعدی.
و او مملکت خویش به حکم استحقاق و وصایت و ممالک برادران به حق وراثت با تصرف گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 85). و کلیدهای خزاین از او بستد و ذخایر و دفاین قلعه به تصرف گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 201). لشکر او را بفریفت و روی به ولایت او نهاد تا بتصرف خویش گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 64). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد، هرکجا رسید از ولایت قابوس خراب کرد و عمال خویش را برسر ولایت فرستاد و با تصرف گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 66). || حکومت و اختیار و قدرت واقتدار و توانایی فوق العاده. (ناظم الاطباء): آن گنج و خزینه و تجمل و پادشاهی و تصرف و ولایت و خدم و حشم و لشکر و فرمانروایی که امروز مراست در همه ٔ جهان کراست. (تاریخ بخارا). || ربودگی بکارت دختر. (ناظم الاطباء). در تداول بکارت دختر را برداشتن: دختر را تصرف کرد. || ایراد گرفتن. اعتراض کردن:
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژ و کاستم.
(بوستان).
|| تأثیر.دخالت. نفوذ: و من بعد هرگز نتوانست بطریق گذشته در من تصرف کند. (انیس الطالبین بخاری ص 120). خواجه فرمود باغ شما این است حال عجیبی در من تصرف کرده بود. (انیس الطالبین بخاری ص 242).


دشمن

دشمن. [دُ م َ] (اِ مرکب) (از: دش، بد و زشت + من، نفس و ذات، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است) بدنفس. بددل. زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض. (ناظم الاطباء). بدخواه. بدسکال. بَغوض. (دهار). بَغیض. حَص ّ. حُصاص. خَصم. خَصیم. رَهْط. رَهَط. عادی. عَدوّ. مشاحن. (منتهی الارب):
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
بوشکور.
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
منجیک.
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
نخواهم پدر یاری من کند
که بیغاره زین کار دشمن کند.
فردوسی.
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن زمین رود جیحون کنیم.
فردوسی.
همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.
فردوسی.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
فردوسی.
چنین گفت موبدکه مرده بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام.
فردوسی.
ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید
در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن.
منوچهری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674).
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 390).
خبر آن [دیدار] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی.
اسدی.
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست.
اسدی.
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست.
اسدی.
دشمن را خوار نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه). ای پسر جهد کن که دشمن نیندوزی. (قابوسنامه). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲ انصاری). از دشمن روی دوست حذر کن. (خواجه عبداﷲ انصاری).
دشمن من چاهی تیره ست و من
برتر ازین تیره چَه ْ و روشنم.
ناصرخسرو.
گویند چرا چو ما نمی باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن.
ناصرخسرو.
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم.
ناصرخسرو.
بر دشمن ضعیف مدارایمنی
بخرد نباشد ایمنی از دشمنش.
ناصرخسرو.
جانست و زبانست و زبان دشمن جانست
گر جانْت بکار است نگه دار زبان را.
مسعودسعد.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود
دشمن ار چه یکی، هزار بود.
سنائی.
نباشددشمن دشمن بجز دوست.
سنائی.
دشمن که افتاد، در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند.
خاقانی.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
آنچه عشق دوست با من می کند
واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.
خاقانی.
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد.
خاقانی.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
؟ (از سندبادنامه ص 11).
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی.
(منسوب به امام فخر رازی).
دشمن خرد است بلائی بزرگ
غفلت از آن هست خطائی بزرگ.
نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.
مولوی.
چون فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر دندان گزی دست تغابن.
سعدی.
چون دیده به دشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند.
اوحدی.
ترکشان کن که دوستان بدند
زآنکه این هر دو دشمن خردند.
اوحدی.
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
به کام دوستانش سر جدا کن.
ابن یمین.
گفته اند اینکه دشمن دانا
به ز نادان دوست در همه جا.
مکتبی.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست.
مکتبی.
سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست
بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان.
ظهوری (از آنندراج).
من ز دشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ٔ من.
صائب.
چون تو دشمن وعده ای از آشنارویان شهر
بیوفایی آفتی بیمهر بیدردی که دید.
وحید (از آنندراج).
شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم
رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم.
شفائی (از آنندراج).
دشمن تو نفس توست خوار کن او را
تانشود چیره و قوی به تو دشمن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
من اینجا یک تن و یک شهر دشمن.
(از شبیه مسلم).
اًشمات، دشمن را شاد کردن. (از منتهی الارب). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص، حمله آوردن بر دشمن. جَحجبه؛ هلاک کردن دشمن را. (از منتهی الارب). دَیلم، دشمنان. (دهار) (منتهی الارب). رعک، نرم گردانیدن دشمن را.سودالاکباد؛ دشمنان. عَزیم، دشمن سخت و قوی. قِتل، دشمن جنگ آور و مقاتل. (منتهی الارب). کاشح، دشمن نهانی. (دهار).
- امثال:
با هر که دوستی ّ خود اظهار می کنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.
(امثال و حکم).
چغندر گوشت نگردد، دشمن دوست نگردد. (جامع التمثیل).
دشمنان در زندان دوست شوند. (امثال و حکم).
دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن دوست و دوست دشمن. (امثال و حکم).
دشمن اگر قویست، نگهبان قوی تر است.
(امثال و حکم).
دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند. (امثال و حکم).
دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد
حکم خرد آنست امانش ندهی.
(جامع التمثیل).
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست.
(امثال و حکم).
دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست.
(امثال و حکم).
نمیدانم چه بر سردارد این بخت دورنگ من
ز دشمن می گریزم دوست می آید به جنگ من.
؟
- دشمن انگیز، دشمن انگیزنده. برانگیزنده ٔ دشمن.
- دشمن انگیزی، عمل برانگیختن دشمن. تحریک دشمن.
- دشمن اوبار، دشمن بلعنده. که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست:
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
- دشمن تراش، که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
- دشمن بچه، فرزند دشمن: رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558).
- || دشمن کوچک. دشمن حقیر. دشمن خرد.
- دشمن پراکنده کن، تارومارکننده ٔ دشمن:
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- دشمن جانی، مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت.با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن دمار، مایه ٔهلاک دشمن:
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد.
مسعودسعد.
- غریب دشمن، دشمن بیکس و یار:
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم.
سعدی.

فرهنگ عمید

تصرف

دست به کاری زدن، به کاری دست یازیدن،
به‌دست آوردن، چیزی را مالک شدن،
در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن،
* تصرف عدوانی: ملکی را به‌زور از دست مالک آن خارج کردن،

گویش مازندرانی

دشمن

دشمن

مترادف و متضاد زبان فارسی

تصرف

استملاک، تصاحب، تملک، ضبط، قبض، قبضه، اشغال، تسخیر، تسلط، چیرگی، دست‌اندازی، غلبه، ازاله بکارت، تصاحب کردن، تغییر، دگرگونی، به‌دست آوردن، تاثیر، نفوذ

فارسی به عربی

تصرف

احتلال، حجز، شغل، ملکیه، اِحْتِلالٌ، استملاک

عربی به فارسی

تصرف

هدایت کردن , رفتار

رفتارکردن , سلوک کردن , حرکت کردن , درست رفتار کردن , ادب نگاهداشتن

فرهنگ فارسی آزاد

تصرف

تَصَرُّف، تغییر دادن امور و احوال، تدبیر کردن در امور، برگردانیدن امور و احوال، تغییر یافتن، در فارسی تصاحب نیز معنی میدهد،

فارسی به آلمانی

تصرف

Bescha.ftigung [noun]

تعبیر خواب

دشمن

اگر کسی بیند با دشمن در نبرد بود، اگر بیند دشمن او را بخورد، دلیل که در بلا و مصیبت افتد و توبه باید کرد و صدقه باید داد، تا از آن برهد. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

تصرف

(تَ صَ رُّ) [ع.] (مص م.) به دست آوردن، مالک شدن.

فرهنگ فارسی هوشیار

تصرف

دست بکاری زدن

معادل ابجد

در تصرف دشمن

1368

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری